شماره ٩١: بانگ زدم من که دل مست کجا مي رود

بانگ زدم من که دل مست کجا مي رود
گفت شهنشه خموش جانب ما مي رود
گفتم تو با مني دم ز درون مي زني
پس دل من از برون خيره چرا مي رود
گفت که دل آن ماست رستم دستان ماست
سوي خيال خطا بهر غزا مي رود
هر طرفي کو رود بخت از آن سو رود
هيچ مگو هر طرف خواهد تا مي رود
گه مثل آفتاب گنج زمين مي شود
گه چو دعا رسول سوي سما مي رود
گاه ز پستان ابر شير کرم مي دهد
گه به گلستان جان همچو صبا مي رود
بر اثر دل برو تا تو ببيني درون
سبزه و گل مي دمد جوي وفا مي رود
صورت بخش جهان ساده و بي صورتست
آن سر و پاي همه بي سر و پا مي رود
هست صواب صواب گر چه خطايي کند
هست وفاي وفا گر به جفا مي رود
دل مثل روزنست خانه بدو روشنست
تن به فنا مي رود دل به بقا مي رود
فتنه برانگيخت دل خون شهان ريخت دل
با همه آميخت دل گر چه جدا مي رود
سحر خدا آفريد در دل هر کس پديد
کيسه جوزا بريد همچو سها مي رود
با تو دلا ابلهيست کيسه نگه داشتن
کيسه شد و جان پي کيسه ربا مي رود
گفتم جادو کسي سست بخنديد و گفت
سحر اثر کي کند ذکر خدا مي رود
گفتم آري وليک سحر تو سر خداست
سحر خوشت هم تک حکم قضا مي رود
دايم دلدار را با دل و جان ماجراست
پوست بر او نيست اينک پيش شما مي رود
اسب سقاست اين بانگ دراست اين
بانگ کنان کز برون اسب سقا مي رود