شماره ٨٥: آمد شهر صيام سنجق سلطان رسيد

آمد شهر صيام سنجق سلطان رسيد
دست بدار از طعام مايده جان رسيد
جان ز قطيعت برست دست طبيعت ببست
قلب ضلالت شکست لشکر ايمان رسيد
لشکر والعاديات دست به يغما نهاد
ز آتش والموريات نفس به افغان رسيد
البقره راست بود موسي عمران نمود
مرده از او زنده شد چونک به قربان رسيد
روزه چو قربان ماست زندگي جان ماست
تن همه قربان کنيم جان چو به مهمان رسيد
صبر چو ابريست خوش حکمت بارد از او
زانک چنين ماه صبر بود که قرآن رسيد
نفس چو محتاج شد روح به معراج شد
چون در زندان شکست جان بر جانان رسيد
پرده ظلمت دريد دل به فلک برپريد
چون ز ملک بود دل باز بديشان رسيد
زود از اين چاه تن دست بزن در رسن
بر سر چاه آب گو يوسف کنعان رسيد
عيسي چو از خر برست گشت دعايش قبول
دست بشو کز فلک مايده و خوان رسيد
دست و دهان را بشو نه بخور و نه بگو
آن سخن و لقمه جو کان به خموشان رسيد