شماره ٨٠: روبهکي دنبه برد شير مگر خفته بود

روبهکي دنبه برد شير مگر خفته بود
جان نبرد خود ز شير روبه کور و کبود
قاصد ره داد شير ور نه کي باور کند
اين چه که روباه لنگ دنبه ز شيري ربود
گويد گرگي بخورد يوسف يعقوب را
شير فلک هم بر او پنجه نيارد گشود
هر نفس الهام حق حارس دل هاي ماست
از دل ما کي برد ميمنه ديو حسود
دست حق آمد دراز با کف حق کژ مباز
در ره حق هر کي کاشت دانه جو جو درود
هر که تو را کرد خوار رو به خدايش سپار
هر کي بترساندت روي به حق آر زود
غصه و ترس و بلا هست کمند خدا
گوش کشان آردت رنج به درگاه جود
يارب و يارب کنان روي سوي آسمان
آب ز ديده روان بر رخ زردت چو رود
سبزه دميده ز آب بر دل و جان خراب
صبح گشاده نقاب ذلک يوم الخلود
گر سر فرعون را درد بدي و بلا
لاف خدايي کجا دردهدي آن عنود
چون دم غرقش رسيد گفت اقل العبيد
کفر شد ايمان و ديد چونک بلا رو نمود
رنج ز تن برمدار در تک نيلش درآر
تا تن فرعون وار پاک شود از جحود
نفس به مصرست امير در تک نيلست اسير
باش بر او جبرئيل دود برآور ز عود
عود بخيلست او بو نرساند به تو
راز نخواهد گشا تا نکشد نار و دود
مفخر تبريز گفت شمس حق و دين نهفت
رو ترش از توست عشق سرکه نشايد فزود