شماره ٧٩: از رسن زلف تو خلق به جان آمدند

از رسن زلف تو خلق به جان آمدند
بهر رسن بازيش لوليکان آمدند
در دل هر لوليي عشق چو استاره اي
رقص کنان گرد ماه نورفشان آمدند
در هوس اين سماع از پس بستان عشق
سروقدان چون چنار دست زنان آمدند
بين که چه ريسيده ايم دست که ليسيده ايم
تا که چنين لقمه ها سوي دهان آمدند
لوليکان قنق در کف گوشه تتق
وز تتق آن عروس شاه جهان آمدند
شاه که در دولتش هر طرفي شاهدي
سينه گشاده به ما بهر امان آمدند
شيوه ابرو کند هر نفسي پيش ما
گر چه که از تير غمز سخته کمان آمدند
شب رو و عيار باش بر سر هر کوي از آنک
زير لحاف ازل نيک نهان آمدند
جانب تبريز در شمس حقم ديده اند
ترک دکان خواندند چونک به کان آمدند