شماره ٧٥: جامه سيه کرد کفر نور محمد رسيد

جامه سيه کرد کفر نور محمد رسيد
طبل بقا کوفتند ملک مخلد رسيد
روي زمين سبز شد جيب دريد آسمان
بار دگر مه شکافت روح مجرد رسيد
گشت جهان پرشکر بست سعادت کمر
خيز که بار دگر آن قمرين خد رسيد
دل چو سطرلاب شد آيت هفت آسمان
شرح دل احمدي هفت مجلد رسيد
عقل معقل شبي شد بر سلطان عشق
گفت به اقبال تو نفس مقيد رسيد
پيک دل عاشقان رفت به سر چون قلم
مژده همچون شکر در دل کاغد رسيد
چند کند زير خاک صبر روان هاي پاک
هين ز لحد برجهيد نصر مؤيد رسيد
طبل قيامت زدند صور حشر مي دمد
وقت شد اي مردگان حشر مجدد رسيد
بعثر ما في القبور حصل ما في الصدور
آمد آواز صور روح به مقصد رسيد
دوش در استارگان غلغله افتاده بود
کز سوي نيک اختران اختر اسعد رسيد
رفت عطارد ز دست لوح و قلم درشکست
در پي او زهره جست مست به فرقد رسيد
قرص قمر رنگ ريخت سوي اسد مي گريخت
گفتم خيرست گفت ساقي بيخود رسيد
عقل در آن غلغله خواست که پيدا شود
کودک هم کودکست گو چه به ابجد رسيد
خيز که دوران ماست شاه جهان آن ماست
چون نظرش جان ماست عمر مؤبد رسيد
ساقي بي رنگ و لاف ريخت شراب از گزاف
رقص جمل کرد قاف عيش ممدد رسيد
باز سليمان روح گفت صلاي صبوح
فتنه بلقيس را صرح ممرد رسيد
رغم حسودان دين کوري ديو لعين
کحل دل و ديده در چشم مرمد رسيد
از پي نامحرمان قفل زدم بر دهان
خيز بگو مطربا عشرت سرمد رسيد