شماره ٧٢: صبح آمد و صحيفه مصقول برکشيد

صبح آمد و صحيفه مصقول برکشيد
وز آسمان سپيده کافور بردميد
صوفي چرخ خرقه و شال کبود خويش
تا جايگاه ناف به عمدا فرودريد
رومي روز بعد هزيمت چو دست يافت
از تخت ملک زنگي شب را فروکشيد
زان سو که ترک شادي و هندوي غم رسيد
آمد شديست دايم و راهيست ناپديد
يا رب سپاه شاه حبش تا کجا گريخت
ناگه سپاه قيصر روم از کجا رسيد
زين راه نابديد معما کي بو برد
آنک از شراب عشق ازل خورد يا چشيد
حيران شدست شب که کي رويش سياه کرد
حيران شدست روز که خوبش که آفريد
حيران شده زمين که چو نيميش شد گياه
نيمي دگر چرنده شد و زان همي چريد
نيميش شد خورنده و نيميش خوردني
نيمي حريص پاکي و نيمي دگر پليد
شب مرد و زنده گشت حياتست بعد مرگ
اي غم بکش مرا که حسينم توي يزيد
گوهر مزاد کرد که اين را کي مي خرد
کس را بها نبود همو خود ز خود خريد
امروز ساقيا همه مهمان تو شديم
هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عيد
درده ز جام باده که يسقون من رحيق
کانديشه را نبرد جز عشرت جديد
رندان تشنه دل چو به اسراف مي خورند
خود را چو گم کنند بيابند آن کليد
پهلوي خم وحدت بگرفته اي مقام
با نوح و لوط و کرخي و شبلي و بايزيد
خاموش کن که جان ز فرح بال مي زند
تا آن شراب در سر و رگ هاي جان دويد