شماره ٧١: صحرا خوشست ليک چو خورشيد فر دهد

صحرا خوشست ليک چو خورشيد فر دهد
بستان خوشست ليک چو گلزار بر دهد
خورشيد ديگريست که فرمان و حکم او
خورشيد را براي مصالح سفر دهد
بوسه به او رسد که رخش همچو زر بود
او را نمي رسد که رود مال و زر دهد
بنگر به طوطيان که پر و بال مي زنند
سوي شکرلبي که به ايشان شکر دهد
هر کس شکرلبي بگزيده ست در جهان
ما را شکرلبيست که چيزي دگر دهد
ما را شکرلبيست شکرها گداي اوست
ما را شهنشهيست که ملک و ظفر دهد
همت بلند دار اگر شاه زاده اي
قانع مشو ز شاه که تاج و کمر دهد
برکن تو جامه ها و در آب حيات رو
تا پاره هاي خاک تو لعل و گهر دهد
بگريز سوي عشق و بپرهيز از آن بتي
کو دلبري نمايد و خون جگر دهد
در چشم من نيايد خوبي هيچ خوب
نقاش جسم جان را غيبي صور دهد
کي آب شور نوشد با مرغ هاي کور
آن مرغ را که عقل ز کوثر خبر دهد
خود پر کند دو ديده ما را به حسن خويش
گر ماه آن ببيند در حال سر دهد
در ديده گداي تو آيد نگار خاک
حاشا ز ديده اي که خدايش نظر دهد
خامش ز حرف گفتن تا بوک عقل کل
ما را ز عقل جزوي راه و عبر دهد