شماره ٦٥: اين عشق جمله عاقل و بيدار مي کشد

اين عشق جمله عاقل و بيدار مي کشد
بي تيغ مي برد سر و بي دار مي کشد
مهمان او شديم که مهمان همي خورد
يار کسي شديم که او يار مي کشد
چون يوسفي بديد چو گرگان همي درد
چون مؤمني بديد چو کفار مي کشد
ما دل نهاده ايم که دلداريي کند
يا گر کشد به رحم و به هنجار مي کشد
ني ني که کشته را دم او جان همي دهد
گر چه به غمزه عاشق بسيار مي کشد
هل تا کشد تو را نه که آب حيات اوست
تلخي مکن که دوست عسل وار مي کشد
همت بلند دار که آن عشق همتي
شاهان برگزيده و احرار مي کشد
ما چون شبيم ظل زمين و وي آفتاب
شب را به تيغ صبح گهردار مي کشد
زنگي شب ببرد چو طرار عقل ما
شحنه صبوح آمد و طرار مي کشد
شب شرق تا به غرب گرفته سپاه زنگ
رومي روزشان به يکي بار مي کشد
حاصل مرا چو بلبل مستي ز گلشنيست
چون بلبلم جدايي گلزار مي کشد