شماره ٦٣: چشمم همي پرد مگر آن يار مي رسد

چشمم همي پرد مگر آن يار مي رسد
دل مي جهد نشانه که دلدار مي رسد
اين هدهد از سپاه سليمان همي پرد
وين بلبل از نواحي گلزار مي رسد
جامي بخر به جاني ور زانک مفلسي
بفروش خويش را که خريدار مي رسد
آن گوش انتظار خبر نوش مي کند
وان چشم اشکبار به ديدار مي رسد
آن دل که پاره پاره شد و پاره هاش خون
آن پاره پاره رفته به يک بار مي رسد
قد چو چنگ را که دلش تار تار شد
نک زخمه نشاط به هر تار مي رسد
آن خارخار باغ و تقاضاش رد نشد
گل هاي خوش عذار سوي خار مي رسد
آن زينهار گفتن عاشق تهي نبود
اينک سپاه وصل به زنهار مي رسد
نک طوطيان عشق گشادند پر و بال
کز سوي مصر قند به قنطار مي رسد
شهر ايمنست جمله دزدان گريختند
از بيم آنک شحنه قهار مي رسد
چندين هزار جعفر طرار شب گريخت
کآمد خبر که جعفر طيار مي رسد
فاش و صريح گو که صفات بشر گريخت
زيرا صفات خالق جبار مي رسد
اي مفلسان باغ خزان راهتان بزد
سلطان نوبهار به ايثار مي رسد
در خامشيست تابش خورشيد بي حجاب
خاموش کاين حجاب ز گفتار مي رسد