شماره ٥٦: آتش پرير گفت نهاني به گوش دود

آتش پرير گفت نهاني به گوش دود
کز من نمي شکيبد و با من خوش است عود
قدر من او شناسد و شکر من او کند
کاندر فناي خويش بديدست عود سود
سر تا به پاي عود گره بود بند بند
اندر گشايش عدم آن عقدها گشود
اي يار شعله خوار من اهلا و مرحبا
اي فاني و شهيد من و مفخر شهود
بنگر که آسمان و زمين رهن هستي اند
اندر عدم گريز از اين کور و زان کبود
هر جان که مي گريزد از فقر و نيستي
نحسي بود گريزان از دولت و سعود
بي محو کس ز لوح عدم مستفيد نيست
صلحي فکن ميان من و محو اي ودود
آن خاک تيره تا نشد از خويشتن فنا
ني در فزايش آمد و ني رست از رکود
تا نطفه نطفه بود و نشد محو از مني
ني قد سرو يافت نه زيبايي خدود
در معده چون بسوزد آن نان و نان خورش
آن گاه عقل و جان شود و حسرت حسود
سنگ سياه تا نشد از خويشتن فنا
ني زر و نقره گشت و ني ره يافت در نقود
خواريست و بندگيست پس آنگه شهنشهيست
اندر نماز قامه بود آنگهي قعود
عمري بيازمودي هستي خويش را
يک بار نيستي را هم بايد آزمود
طاق و طرنب فقر و فنا هم گزاف نيست
هر جا که دود آمد بي آتشي نبود
گر نيست عشق را سر ما و هواي ما
چون از گزافه او دل و دستار ما ربود
عشق آمدست و گوش کشانمان همي کشد
هر صبح سوي مکتب يوفون بالعهود
از چشم مؤمن آب ندم مي کند روان
تا سينه را بشويد از کينه و جحود
تو خفته اي و آب خضر بر تو مي زند
کز خواب برجه و بستان ساغر خلود
باقيش عشق گويد با تو نهان ز من
ز اصحاب کهف باش هم ايقاظ و رقود