شماره ٤٩: برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد

برجه ز خواب و بنگر نک روز روشن آمد
دل را ز خواب برکن هنگام رفتن آمد
تا کي اشارت آيد تو ناشنوده آري
ترسم که عشق گويد کاين خواجه کودن آمد
رفتند خوشه چينان وين خوشه چين نشسته
کز ثقل و از گراني چون تل خرمن آمد