شماره ٤٧: گفتم مکن چنين ها اي جان چنين نباشد

گفتم مکن چنين ها اي جان چنين نباشد
غم قصد جان ما کرد گفتا خود اين نباشد
غم خود چه زهره دارد تا دست و پا برآرد
چون خرده اش بسوزم گر خرده بين نباشد
غم ترسد و هراسد ما را نکو شناسد
صد دود از او برآرم گر آتشين نباشد
غم خصم خويش داند هم حد خويش داند
در خدمت مطيعان جز چون زمين نباشد
چون تو از آن مايي در زهر اگر درآيي
کي زهر زهره دارد تا انگبين نباشد
در عين دود و آتش باشد خليل را خوش
آن را خداي داند هر کس امين نباشد
هر کس که او امين شد با غيب همنشين شد
هر جنس جنس خود را چون همنشين نباشد
اي دست تو منور چون موسي پيمبر
خواهم که دست موسي در آستين نباشد
زيرا گل سعادت بي روي تو نرويد
اياک نعبد اي جان بي نستعين نباشد