شماره ٤٣: يک خانه پر ز مستان مستان نو رسيدند

يک خانه پر ز مستان مستان نو رسيدند
ديوانگان بندي زنجيرها دريدند
بس احتياط کرديم تا نشنوند ايشان
گويي قضا دهل زد بانگ دهل شنيدند
جان هاي جمله مستان دل هاي دل پرستان
ناگه قفص شکستند چون مرغ برپريدند
مستان سبو شکستند بر خنب ها نشستند
يا رب چه باده خوردند يا رب چه مل چشيدند
من دي ز ره رسيدم قومي چنين بديدم
من خويش را کشيدم ايشان مرا کشيدند
آن را که جان گزيند بر آسمان نشيند
او را دگر کي بيند جز ديده ها که ديدند
يک ساقيي عيان شد آشوب آسمان شد
مي تلخ از آن زمان شد خيکش از آن دريدند