شماره ٤١: از چشم پرخمارت دل را قرار ماند

از چشم پرخمارت دل را قرار ماند
وز روي همچو ماهت در مه شمار ماند
چون مطرب هوايت چنگ طرب نوازد
مر زهره فلک را کي کسب و کار ماند
يغمابک جمالت هر سو که لشکر آرد
آن سوي شهر ماند آن سو ديار ماند
گلزار جان فزايت بر باغ جان بخندد
گل ها به عقل باشد يا خار خار ماند
جاسوس شاه عشقت چون در دلي درآيد
جز عشق هيچ کس را در سينه يار ماند
اي شاد آن زماني کز بخت ناگهاني
جانت کنار گيرد تن برکنار ماند
چون زان چنان نگاري در سر فتد خماري
دل تخت و بخت جويد يا ننگ و عار ماند
مي خواهم از خدا من تا شمس حق تبريز
در غار دل بتابد با يار غار ماند