شماره ٣٤: باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد

باز آفتاب دولت بر آسمان برآمد
باز آرزوي جان ها از راه جان درآمد
باز از رضاي رضوان درهاي خلد وا شد
هر روح تا به گردن در حوض کوثر آمد
باز آن شهي درآمد کو قبله شهانست
باز آن مهي برآمد کز ماه برتر آمد
سرگشتگان سودا جمله سوار گشتند
کان شاه يک سواره در قلب لشکر آمد
اجزاي خاک تيره حيران شدند و خيره
از لامکان شنيده خيزيد محشر آمد
آمد نداي بي چون ني از درون نه بيرون
ني چپ ني راست ني پس ني از برابر آمد
گويي که آن چه سويست آن سو که جست و جويست
گويي کجا کنم رو آن سو که اين سر آمد
آن سو که ميوه ها را اين پختگي رسيدست
آن سو که سنگ ها را اوصاف گوهر آمد
آن سو که خشک ماهي شد پيش خضر زنده
آن سو که دست موسي چون ماه انور آمد
اين سوز در دل ما چون شمع روشن آمد
وين حکم بر سر ما چون تاج مفخر آمد
دستور نيست جان را تا گويد اين بيان را
ور ني ز کفر رستي هر جا که کفر آمد
کافر به وقت سختي رو آورد بدان سو
اين سو چو درد بيند آن سوش باور آمد
با درد باش تا درد آن سوت ره نمايد
آن سو که بيند آن کس کز درد مضطر آمد
آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم
پوشيد دلق آدم امروز بر در آمد