شماره ٣٢: خشمين بر آن کسي شو کز وي گزير باشد

خشمين بر آن کسي شو کز وي گزير باشد
يا غير خاک پايش کس دستگير باشد
گيرم کز او بگردي شاه و امير و فردي
ناچار مرگ روزي بر تو امير باشد
گر فاضلي و فردي آب خضر نخوردي
هر کو نخورد آبش در مرگ اسير باشد
اي پير جان فطرت پير عيان نه فکرت
پيري نه کز قديدي مويش چو شير باشد
پيري مکن بر آن کس کز مکر و از فضولي
خواهد که بازگونه بر پير پير باشد
پيري بر آن کسي کن کو مرده تو باشد
پيش جلالت تو خوار و حقير باشد
چون موي ابروي را وهمش هلال بيند
بر چشمش آفتابت کي مستدير باشد
آن کس که از تکبر مالد سبال خود را
از نور کبريايي چون مستنير باشد
عرضه گري رها کن اي خواجه خويش لا کن
تا ذره وجودت شمس منير باشد
جلوه مکن جمالت مگشاي پر و بالت
تا با پر خدايي جان مستطير باشد
بربند پنج حس را زين سيل هاي تيره
تا عقل کل ز شش سو بر تو مطير باشد
بي آن خميرمايه گر تو خمير تن را
صد سال گرم داري نانش فطير باشد
گر قاب قوس خواهي دل راست کن چو تيري
در قوس او درآيد کو همچو تير باشد
خاموش اگر تواني بي حرف گو معاني
تا بر بساط گفتن حاکم ضمير باشد