شماره ٢٤: هر زمان لطفت همي در پي رسد

هر زمان لطفت همي در پي رسد
ور نه کس را اين تقاضا کي رسد
مست عشقم دار دايم بي خمار
من نخواهم مستيي کز مي رسد
ما نيستانيم و عشقش آتشيست
منتظر کان آتش اندر ني رسد
اين نيستان آب ز آتش مي خورد
تازه گردد ز آتشي کز وي رسد
تا ابد از دوست سبز و تازه ايم
او بهاري نيست کو را دي رسد
لا شويم از کل شيي هالک
چون هلاک و آفت اندر شي ء رسد
هر کي او ناچيز شد او چيز شد
هر کي مرد از کبر او در حي رسد