شماره ٨: شهر پر شد لوليان عقل دزد

شهر پر شد لوليان عقل دزد
هم بدزدد هم بخواهد دستمزد
هر که بتواند نگه دارد خرد
من نتانستم مرا باري ببرد
گرد من مي گشت يک لولي پرير
همچنينم برد کلي کرد و مرد
کرد لولي دست خود در خون من
خون من در دست آن لولي فسرد
تا که مي شد خون من انگوروار
سال ها انگور دل را مي فشرد
کرد ديدم کو کند دزدي وليک
کرد ما را بين که او دزديد کرد
کي گمان دارد که او دزدي کند
خاصه شه صوفي شد آمد مو سترد
دزد خوني بين که هر کس را که کشت
خضر و الياسي شد و هرگز نمرد
رخت برد و بخت داد آنگه چه بخت
سيم برد و دامن پرزر شمرد
دردها و دردها را صاف کرد
پيش او آريد هر جا هست درد
اين جهان چشمست و او چون مردمک
تنگ مي آيد جهان زين مرد خرد
باز رشک حق دهانم قفل کرد
شد کليد و قفل را جايي سپرد