شماره ٧٩٩: سفره کهنه کجا درخور نان تو بود

سفره کهنه کجا درخور نان تو بود
خرمگس هم ز کجا صاحب خوان تو بود
در زماني که بگويي هله هان تان چه کمست
کو زباني که مجابات زبان تو بود
گر سيه روي بود زنگي و هندوي توست
چه غمست از سيهي چونک از آن تو بود
ببري در خم خويش و خوش و يک رنگ کني
تا همه روح بود فر و نشان تو بود
ترس را سر ببر و گردن تعظيم بزن
در مقامي که عطاها و امان تو بود
ما همه بر سر راهيم و جهاني گذرست
چشم روشن نفسي کان ز جهان تو بود
دل اگر بي ادبي کرد بر اين صبر مگير
طعمش بد که در اين جنگ عوان تو بود
سگ به هر سو که چخد نعره به کوي تو زند
شيرگيرش که بود تا که زيان تو بود
هين صبوحست بده مي که همه مخموريم
تا که جان يک نفسي مست ضمان تو بود
در قدح درنگري زود فرح بخش شود
گرگ چون ديد سگ کهف شبان تو بود
همه خفتند و دو مخمور چنين بيدارند
نظري کن سوي خم ها که نهان تو بود
سر و پا مست شود هر چه تو خواهي بشود
برسد چون نرسد چونک رسان تو بود
هله درويش بخور نک قدح زفت رسيد
سست بودن چه بود چونک اوان تو بود
هله امروز نشستيم به عشرت تا شب
چه کم آيد مي و مطرب چو بيان تو بود
خاک بر سر همه را دامن اين دولت گير
چو بر اين خاک نشستي همه آن تو بود
مي او خور همه او شو سر شش گوش مباش
مطلب که دو سه خر گوش کشان تو بود