شماره ٧٨٦: آنک عکس رخ او راه ثريا بزند

آنک عکس رخ او راه ثريا بزند
گر ره قافله عقل زند تا بزند
آنک نقل و مي او در ره صوفي نقدست
رسدش گر به نظر گردن فردا بزند
گر پراکنده دلي دامن دل گير که دل
خيمه امن و امان بر سر غوغا بزند
عمري بايد تا ديو از او بگريزد
احمدي بايد تا راه چليپا بزند
در هر آن کنج دلي که غم تو معتکفست
نيم شب تابش خورشيد بر آن جا بزند
عارفا بهر سه نان دعوت جان را مگذار
تا سنانت چو علي در صف هيجا بزند
زين گذر کن که رسيدست شهنشاه کرم
خيز تا جان تو بر عيش و تماشا بزند
کف حاجت بگشا جام الهي بستان
تا شعاع مي جان بر رخ و سيما بزند
رخ و سيماي تو زان رونق و نوري گيرد
که کف شق قمر بر مه بالا بزند
بر سرت بردود و عقل دهد مغز تو را
عقل پرمغز تو پا بر سر جوزا بزند
خواجه بربند دو گوش و بگريز از سخنم
ور نه در رخت تو هم آتش يغما بزند
بگريز از من و از طالع شيرافکن من
کاخترم کوکبه بر آدم و حوا بزند
هين خمش باش که نور تو چو بر دل ها زد
نور محسوس شود بر سر و بر پا بزند