شماره ٧٨١: در دلم چون غمت اي سرو روان برخيزد

در دلم چون غمت اي سرو روان برخيزد
همچو سرو اين تن من بي دل و جان برخيزد
من گمانم تو عيان پيش تو من محو به هم
چون عيان جلوه کند چهره گمان برخيزد
چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان
ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخيزد
بر حصار فلک ار خوبي تو جمله برد
از مقيمان فلک بانگ امان برخيزد
بگذر از باغ جهان يک سحر اي رشک بهار
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخيزد
پشت افلاک خميدست از اين بار گران
ز سبک روحي تو بار گران برخيزد
من چو از تير توم بال و پرم ده بپران
خوش پرد تير زماني که کمان برخيزد
رمه خفتست و همي گردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ زند تا که شبان برخيزد
هين خمش دل پنهانست چو رگ زير زبان
آشکارا شود آن رگ چو زبان برخيزد
اين مجابات مجيرست در آن قطعه که گفت
بر سر کوي تو عقل از سر جان برخيزد