شماره ٧٤٩: مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد

مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد
اي مسلمانان ز دست مست دلبر داد داد
دي دل من مي جهيد و هر دو چشمم مي پريد
گفتم اين دل تا چه بيند وين دو چشمم بامداد
بامدادان اندر اين انديشه بودم ناگهان
عشق تو در صورت مه پيشم آمد شاد شاد
من که باشم باد و خاک و آب و آتش مست اوست
آتش او تا چه آرد بر من و بر خاک و باد
عشق از او آبستن ست و اين چهار از عشق او
اين جهان زين چار زاد و اين چهار از عشق زاد