شماره ٧٤٥: آمدم تا رو نهم بر خاک پاي يار خود

آمدم تا رو نهم بر خاک پاي يار خود
آمدم تا عذر خواهم ساعتي از کار خود
آمدم کز سر بگيرم خدمت گلزار او
آمدم کآتش بيارم درزنم در خار خود
آمدم تا صاف گردم از غبار هر چه رفت
نيک خود را بد شمارم از پي دلدار خود
آمدم با چشم گريان تا ببيند چشم من
چشمه هاي سلسبيل از مهر آن عيار خود
خيز اي عشق مجرد مهر را از سر بگير
مردم و خالي شدم ز اقرار و از انکار خود
زانک بي صاف تو نتوان صاف گشتن در وجود
بي تو نتوان رست هرگز از غم و تيمار خود
من خمش کردم به ظاهر ليک داني کز درون
گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
درنگر در حال خاموشي به رويم نيک نيک
تا ببيني بر رخ من صد هزار آثار خود
اين غزل کوتاه کردم باقي اين در دل است
گويم ار مستم کني از نرگس خمار خود
اي خموش از گفت خويش و اي جدا از جفت خويش
چون چنين حيران شدي از عقل زيرکسار خود
اي خمش چوني از اين انديشه هاي آتشين
مي رسد انديشه ها با لشکر جرار خود
وقت تنهايي خمش باشند و با مردم بگفت
کس نگويد راز دل را با در و ديوار خود
تو مگر مردم نمي يابي که خامش کرده اي
هيچ کس را مي نبيني محرم گفتار خود
تو مگر از عالم پاکي نياميزي به طبع
با سگان طبع کآلودند از مردار خود