شماره ٧٤٣: آن زماني را که چشم از چشم او مخمور بود

آن زماني را که چشم از چشم او مخمور بود
چون رسيدش چشم بد کز چشم ها مستور بود
شادي شب هاي ما کز مشک و عنبر پرده داشت
شادي آن صبح ها کز يار پرکافور بود
از فراز عرش و کرسي بانگ تحسين مي رسيد
تا به پشت گاو و ماهي از رخش پرنور بود
هر طرف از حسن از بدليليي کاسد شده
ذره ذره همچو مجنون عاشق مشهور بود
دل به پيش روي او چون بايزيد اندر مزيد
جان در آويزان ز زلفش شيوه منصور بود
شمع عشق افروز را يک بار ديگر اندرآر
کوري آن کس که او از عشرت ما دور بود
ساقيي با رطل آمد مر مرا از کار برد
تا ز مستي من ندانستم که رشک حور بود
نقش شمس الدين تبريزيست جان جان عشق
کاين به دفترهاي عشق اندر ازل مسطور بود