شماره ٧٢٩: اينک آن جويي که چرخ سبز را گردان کند

اينک آن جويي که چرخ سبز را گردان کند
اينک آن رويي که ماه و زهره را حيران کند
اينک آن چوگان سلطاني که در ميدان روح
هر يکي گو را به وحدت سالک ميدان کند
اينک آن نوحي که لوح معرفت کشتي اوست
هر که در کشتيش نايد غرقه طوفان کند
هر که از وي خرقه پوشد برکشد خرقه فلک
هر که از وي لقمه يابد حکمتش لقمان کند
نيست ترتيب زمستان و بهارت با شهي
بر من اين دم را کند دي بر تو تابستان کند
خار و گل پيشش يکي آمد که او از نوک خار
بر يکي کس خار و بر ديگر کسي بستان کند
هر که در آبي گريزد ز امر او آتش شود
هر که در آتش شود از بهر او ريحان کند
من بر اين برهان بگويم زانک آن برهان من
گر همه شبهه ست او آن شبهه را برهان کند
چه نگري در ديو مردم اين نگر کو دم به دم
آدمي را ديو سازد ديو را انسان کند
اينک آن خضري که ميرآب حيوان گشته بود
زنده را بخشد بقا و مرده را حيوان کند
گر چه نامش فلسفي خود علت اولي نهد
علت آن فلسفي را از کرم درمان کند
گوهر آيينه کلست با او دم مزن
کو از اين دم بشکند چون بشکند تاوان کند
دم مزن با آينه تا با تو او همدم بود
گر تو با او دم زني او روي خود پنهان کند
کفر و ايمان تو و غير تو در فرمان اوست
سر مکش از وي که چشمش غارت ايمان کند
هر که نادان ساخت خود را پيش او دانا شود
ور بر او دانش فروشد غيرتش نادان کند
دام نان آمد تو را اين دانش تقليد و ظن
صورت عين اليقين را علم القرآن کند
پس ز نوميدي بود کان کور بر درها رود
داروي ديده نجويد جمله ذکر نان کند
اين سخن آبيست از درياي بي پايان عشق
تا جهان را آب بخشد جسم ها را جان کند
هر که چون ماهي نباشد جويد او پايان آب
هر که او ماهي بود کي فکرت پايان کند
گر به فقر و صدق پيش آيي به راه عاشقان
شمس تبريزي تو را همصحبت مردان کند