شماره ٧٢٨: دشمن خويشيم و يار آنک ما را مي کشد

دشمن خويشيم و يار آنک ما را مي کشد
غرق درياييم و ما را موج دريا مي کشد
زان چنين خندان و خوش ما جان شيرين مي دهيم
کان ملک ما را به شهد و قند و حلوا مي کشد
خويش فربه مي نماييم از پي قربان عيد
کان قصاب عاشقان بس خوب و زيبا مي کشد
آن بليس بي تبش مهلت همي خواهد از او
مهلتي دادش که او را بعد فردا مي کشد
همچو اسماعيل گردن پيش خنجر خوش بنه
درمدزد از وي گلو گر مي کشد تا مي کشد
نيست عزرائيل را دست و رهي بر عاشقان
عاشقان عشق را هم عشق و سودا مي کشد
کشتگان نعره زنان يا ليت قومي يعلمون
خفيه صد جان مي دهد دلدار و پيدا مي کشد
از زمين کالبد برزن سري وانگه ببين
کو تو را بر آسمان بر مي کشد يا مي کشد
روح ريحي مي ستاند راح روحي مي دهد
باز جان را مي رهاند جغد غم را مي کشد
آن گمان ترسا برد مؤمن ندارد آن گمان
کو مسيح خويشتن را بر چليپا مي کشد
هر يکي عاشق چو منصورند خود را مي کشند
غير عاشق وانما که خويش عمدا مي کشد
صد تقاضا مي کند هر روز مردم را اجل
عاشق حق خويشتن را بي تقاضا مي کشد
بس کنم يا خود بگويم سر مرگ عاشقان
گر چه منکر خويش را از خشم و صفرا مي کشد
شمس تبريزي برآمد بر افق چون آفتاب
شمع هاي اختران را بي محابا مي کشد