شماره ٧٠٩: جان از سفر دراز آمد

جان از سفر دراز آمد
بر خاک در تو بازآمد
در نقد وجود هر چه زر بود
از گنج عدم به گاز آمد
بي مهر تو هر که آسمان رفت
درهاي فلک فرازآمد
بي آبي خويش جمله ديدند
هرک از تو نه سرفراز آمد
جان رفت که بي تو کار سازد
سوزيد و نه کارساز آمد
اندر سفرش بشد حقيقت
کو بي تو همه مجاز آمد
از گرد ره آمدست امروز
رحم آر که پرنياز آمد
سر را ز دريچه اي برون کن
تا بيند کان طراز آمد
تا نعره عاشقان برآيد
کان قبله هر نماز آمد
از پيش تو رفت باز جانم
طبل تو شنيد و بازآمد
اي اهل رباط وارهيديت
کز خط خوشش جواز آمد
آن چنگ طرب که بي نوا بود
رقصي که کنون به ساز آمد
از سلسله نياز رستيد
کان بند هزار ناز آمد
ترک خر کالبد بگوييد
کان شاه براق تاز آمد
نور رخ شمس حق تبريز
عالم بگرفت و راز آمد