شماره ٦٧٧: عجب آن دلبر زيبا کجا شد

عجب آن دلبر زيبا کجا شد
عجب آن سرو خوش بالا کجا شد
ميان ما چو شمعي نور مي داد
کجا شد اي عجب بي ما کجا شد
دلم چون برگ مي لرزد همه روز
که دلبر نيم شب تنها کجا شد
برو بر ره بپرس از رهگذريان
که آن همراه جان افزا کجا شد
برو در باغ پرس از باغبانان
که آن شاخ گل رعنا کجا شد
برو بر بام پرس از پاسبانان
که آن سلطان بي همتا کجا شد
چو ديوانه همي گردم به صحرا
که آن آهو در اين صحرا کجا شد
دو چشم من چو جيحون شد ز گريه
که آن گوهر در اين دريا کجا شد
ز ماه و زهره مي پرسم همه شب
که آن مه رو بر اين بالا کجا شد
چو آن ماست چون با ديگرانست
چو اين جا نيست او آن جا کجا شد
دل و جانش چو با الله پيوست
اگر زين آب و گل شد لاکجا شد
بگو روشن که شمس الدين تبريز
چو گفت الشمس لا يخفي کجا شد