شماره ٦٣١: نوميد مشو جانا کاوميد پديد آمد

نوميد مشو جانا کاوميد پديد آمد
اوميد همه جان ها از غيب رسيد آمد
نوميد مشو گر چه مريم بشد از دستت
کان نور که عيسي را بر چرخ کشيد آمد
نوميد مشو اي جان در ظلمت اين زندان
کان شاه که يوسف را از حبس خريد آمد
يعقوب برون آمد از پرده مستوري
يوسف که زليخا را پرده بدريد آمد
اي شب به سحر برده در يارب و يارب تو
آن يارب و يارب را رحمت بشنيد آمد
اي درد کهن گشته بخ بخ که شفا آمد
وي قفل فروبسته بگشا که کليد آمد
اي روزه گرفته تو از مايده بالا
روزه بگشا خوش خوش کان غره عيد آمد
خامش کن و خامش کن زيرا که ز امر کن
آن سکته حيراني بر گفت مزيد آمد