شماره ٥٩٦: آن مه که ز پيدايي در چشم نمي آيد

آن مه که ز پيدايي در چشم نمي آيد
جان از مزه عشقش بي گشن همي زايد
عقل از مزه بويش وز تابش آن رويش
هم خيره همي خندد هم دست همي خايد
هر صبح ز سيرانش مي باشم حيرانش
تا جان نشود حيران او روي ننمايد
هر چيز که مي بيني در بي خبري بيني
تا باخبري والله او پرده بنگشايد
دم همدم او نبود جان محرم او نبود
و انديشه که اين داند او نيز نمي شايد
تن پرده بدوزيده جان برده بسوزيده
با اين دو مخالف دل بر عشق بنبسايد
دو لشکر بيگانه تا هست در اين خانه
در چالش و در کوشش جز گرد بنفزايد
در زير درخت او مي ناز به بخت او
تا جان پر از رحمت تا حشر بياسايد
از شاه صلاح الدين چون ديده شود حق بين
دل رو به صلاح آرد جان مشعله بربايد