شماره ٥٨٣: رسيدم در بياباني که عشق از وي پديد آيد

رسيدم در بياباني که عشق از وي پديد آيد
بيابد پاکي مطلق در او هر چه پليد آيد
چه مقدارست مر جان را که گردد کفو مرجان را
ولي تو آفتابي بين که بر ذره پديد آيد
هزاران قفل و هر قفلي به عرض آسمان باشد
دو سه حرف چو دندانه بر آن جمله کليد آيد
يکي لوحيست دل لايح در آن درياي خون سايح
شود غازي ز بعد آنک صد باره شهيد آيد
غلام موج اين بحرم که هم عيدست و هم نحرم
غلام ماهيم که او ز دريا مستفيد آيد
هر آن قطره کز اين دريا به ظاهر صورتي يابد
يقين مي دان که نام او جنيد و بايزيد آيد
درآ اي جان و غسلي کن در اين درياي بي پايان
که از يک قطره غسلت هزاران داد و ديد آيد
خطر دارند کشتي ها ز اوج و موج هر دريا
امان يابند از موجي کز اين بحر سعيد آيد
چو عارف را و عاشق را به هر ساعت بود عيدي
نباشد منتظر سالي که تا ايام عيد آيد