شماره ٥٨١: مه دي رفت و بهمن هم بيا که نوبهار آمد

مه دي رفت و بهمن هم بيا که نوبهار آمد
زمين سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
درختان بين که چون مستان همه گيجند و سرجنبان
صبا برخواند افسوني که گلشن بي قرار آمد
سمن را گفت نيلوفر که پيچاپيچ من بنگر
چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد
بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد
چو نرگس چشمکش مي زد که وقت اعتبار آمد
چه گفت آن بيد سرجنبان که از مستي سبک سر شد
چه ديد آن سرو خوش قامت که رفت و پايدار آمد
قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کف هاشان
که تصويرات زيباشان جمال شاخسار آمد
هزاران مرغ شيرين پر نشسته بر سر منبر
ثنا و حمد مي خواند که وقت انتشار آمد
چو گويد مرغ جان ياهو بگويد فاخته کوکو
بگويد چون نبردي بو نصيبت انتظار آمد
بفرمودند گل ها را که بنماييد دل ها را
نشايد دل نهان کردن چو جلوه يار غار آمد
به بلبل گفت گل بنگر به سوي سوسن اخضر
که گر چه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد
جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو
که اين عشقي که من دارم چو تو بي زينهار آمد
چنار آورد رو در رز که اي ساجد قيامي کن
جوابش داد کاين سجده مرا بي اختيار آمد
منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت
مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنان آمد
برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ
بر او بخشود و گل گفت اه که اين مسکين چه زار آمد
رسيد اين ماجراي او به سيب لعل خندان رو
به گل گفت او نمي داند که دلبر بردبار آمد
چو سيب آورد اين دعوي که نيکو ظنم از مولي
براي امتحان آن ز هر سو سنگسار آمد
کسي سنگ اندر او بندد چو صادق بود مي خندد
چرا شيرين نخندد خوش کش از خسرو نثار آمد
کلوخ انداز خوبان را براي خواندن باشد
جفاي دوستان با هم نه از بهر نفار آمد
زليخا گر دريد آن دم گريبان و زه يوسف
پي تجميش و بازي دان که کشاف سرار آمد
خورد سنگ و فرونايد که من آويخته شادم
که اين تشريف آويزش مرا منصوروار آمد
که من منصورم آويزان ز شاخ دار الرحمان
مرا دور از لب زشتان چنين بوس و کنار آمد
هلا ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه
درون سينه زن پنهان دمي که بي شمار آمد