شماره ٥٧٩: دگرباره سر مستان ز مستي در سجود آمد

دگرباره سر مستان ز مستي در سجود آمد
مگر آن مطرب جان ها ز پرده در سرود آمد
سراندازان و جانبازان دگرباره بشوريدند
وجود اندر فنا رفت و فنا اندر وجود آمد
دگرباره جهان پر شد ز بانگ صور اسرافيل
امين غيب پيدا شد که جان را زاد و بود آمد
ببين اجزاي خاکي را که جان تازه پذرفتند
همه خاکيش پاکي شد زيان ها جمله سود آمد
ندارد رنگ آن عالم وليک از تابه ديده
چو نور از جان رنگ آميز اين سرخ و کبود آمد
نصيب تن از اين رنگست نصيب جان از اين لذت
ازيرا ز آتش مطبخ نصيب ديگ دود آمد
بسوز اي دل که تا خامي نيايد بوي دل از تو
کجا ديدي که بي آتش کسي را بوي عود آمد
هميشه بوي با عودست نه رفت از عود و نه آمد
يکي گويد که دير آمد يکي گويد که زود آمد
ز صف نگريخت شاهنشه ولي خود و زره پرده ست
حجاب روي چون ماهش ز زخم خلق خود آمد