شماره ٥٦٩: بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقي مه رو به ايثار عقار آمد
صفا آمد صفا آمد که سنگ و ريگ روشن شد
شفا آمد شفا آمد شفاي هر نزار آمد
حبيب آمد حبيب آمد به دلداري مشتاقان
طبيب آمد طبيب آمد طبيب هوشيار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بي صداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پايدار آمد
ربيع آمد ربيع آمد ربيع بس بديع آمد
شقايق ها و ريحان ها و لاله خوش عذار آمد
کسي آمد کسي آمد که ناکس زو کسي گردد
مهي آمد مهي آمد که دفع هر غبار آمد
دلي آمد دلي آمد که دل ها را بخنداند
ميي آمد ميي آمد که دفع هر خمار آمد
کفي آمد کفي آمد که دريا در از او يابد
شهي آمد شهي آمد که جان هر ديار آمد
کجا آمد کجا آمد کز اين جا خود نرفتست او
وليکن چشم گه آگاه و گه بي اعتبار آمد
ببندم چشم و گويم شد گشايم گويم او آمد
و او در خواب و بيداري قرين و يار غار آمد
کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آيد
رها کن حرف بشمرده که حرف بي شمار آمد