شماره ٥٦٧: نباشد عيب پرسيدن تو را خانه کجا باشد

نباشد عيب پرسيدن تو را خانه کجا باشد
نشاني ده اگر يابيم وان اقبال ما باشد
تو خورشيد جهان باشي ز چشم ما نهان باشي
تو خود اين را روا داري وانگه اين روا باشد
نگفتي من وفادارم وفا را من خريدارم
ببين در رنگ رخسارم بينديش اين وفا باشد
بيا اي يار لعلين لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد يقين پيش شما باشد
در اين آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد اي سر خوبان تني کز سر جدا باشد
دل من در فراق جان چو ماري سرزده پيچان
بگرد نقش تو گردان مثال آسيا باشد
بگفتم اي دل مسکين بيا بر جاي خود بنشين
حذر کن ز آتش پرکين دل من گفت تا باشد
فروبستست تدبيرم بيا اي يار شبگيرم
بپرس از شاه کشميرم کسي را کآشنا باشد
خود او پيدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست
بينديش اين چه سلطانست مگر نور خدا باشد
خروش و جوش هر مستي ز جوش خم مي باشد
سبکساري هر آهن ز تو آهن ربا باشد
خريدي خانه دل را دل آن توست مي داني
هر آنچ هست در خانه از آن کدخدا باشد
قماشي کان تو نبود برون انداز از خانه
درون مسجد اقصي سگ مرده چرا باشد
مسلم گشت دلداري تو را اي تو دل عالم
مسلم گشت جان بخشي تو را وان دم تو را باشد
که دريا را شکافيدن بود چالاکي موسي
قباي مه شکافيدن ز نور مصطفي باشد
برآرد عشق يک فتنه که مردم راه که گيرد
به شهر اندر کسي ماند که جوياي فنا باشد
زند آتش در اين بيشه که بگريزند نخجيران
ز آتش هر که نگريزد چو ابراهيم ما باشد
خمش کوته کن اي خاطر که علم اول و آخر
بيان کرده بود عاشق چو پيش شاه لا باشد