شماره ٥٦٣: دلا نزد کسي بنشين که او از دل خبر دارد

دلا نزد کسي بنشين که او از دل خبر دارد
به زير آن درختي رو که او گل هاي تر دارد
در اين بازار عطاران مرو هر سو چو بي کاران
به دکان کسي بنشين که در دکان شکر دارد
ترازو گر نداري پس تو را زو رهزند هر کس
يکي قلبي بيارايد تو پنداري که زر دارد
تو را بر در نشاند او به طراري که مي آيد
تو منشين منتظر بر در که آن خانه دو در دارد
به هر ديگي که مي جوشد مياور کاسه و منشين
که هر ديگي که مي جوشد درون چيزي دگر دارد
نه هر کلکي شکر دارد نه هر زيري زبر دارد
نه هر چشمي نظر دارد نه هر بحري گهر دارد
بنال اي بلبل دستان ازيرا ناله مستان
ميان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد
بنه سر گر نمي گنجي که اندر چشمه سوزن
اگر رشته نمي گنجد از آن باشد که سر دارد
چراغست اين دل بيدار به زير دامنش مي دار
از اين باد و هوا بگذر هوايش شور و شر دارد
چو تو از باد بگذشتي مقيم چشمه اي گشتي
حريف همدمي گشتي که آبي بر جگر دارد
چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را ماني
که ميوه نو دهد دايم درون دل سفر دارد