چونک جمال حسن تو اسب شکار زين کند
نيست عجب که از جنون صد چو مرا چنين کند
بال برآرد اين دلم چونک غمت پرک زند
بارخدا تو حکم کن تا به ابد همين کند
چونک ستاره دلم با مه تو قران کند
اه که فلک چه لطف ها از تو بر اين زمين کند
باده به دست ساقيت گرد جهان همي رود
آخر کار عاقبت جان مرا گزين کند
گر چه بسي بياورد در دل بنده سر کند
غيرت تو بسوزدش گر نفسي جز اين کند
از دل همچو آهنم ديو و پري حذر کند
چون دل همچو آب را عشق تو آهنين کند
جان چو تير راست من در کف تست چون کمان
چرخ از اين ز کين من هر طرفي کمين کند
ديده چرخ و چرخيان نقش کند نشان من
زانک مرا به هر نفس لطف تو همنشين کند
سجده کنم به هر نفس از پي شکر آنک حق
در تبريز مر مرا بنده شمس دين کند