شماره ٥٥٣: بي همگان به سر شود بي تو به سر نمي شود

بي همگان به سر شود بي تو به سر نمي شود
داغ تو دارد اين دلم جاي دگر نمي شود
ديده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بي تو به سر نمي شود
جان ز تو جوش مي کند دل ز تو نوش مي کند
عقل خروش مي کند بي تو به سر نمي شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بي تو به سر نمي شود
جاه و جلال من تويي ملکت و مال من تويي
آب زلال من تويي بي تو به سر نمي شود
گاه سوي وفا روي گاه سوي جفا روي
آن مني کجا روي بي تو به سر نمي شود
دل بنهند برکني توبه کنند بشکني
اين همه خود تو مي کني بي تو به سر نمي شود
بي تو اگر به سر شدي زير جهان زبر شدي
باغ ارم سقر شدي بي تو به سر نمي شود
گر تو سري قدم شوم ور تو کفي علم شوم
ور بروي عدم شوم بي تو به سر نمي شود
خواب مرا ببسته اي نقش مرا بشسته اي
وز همه ام گسسته اي بي تو به سر نمي شود
گر تو نباشي يار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بي تو به سر نمي شود
بي تو نه زندگي خوشم بي تو نه مردگي خوشم
سر ز غم تو چون کشم بي تو به سر نمي شود
هر چه بگويم اي سند نيست جدا ز نيک و بد
هم تو بگو به لطف خود بي تو به سر نمي شود