شماره ٥٤٩: آب زنيد راه را هين که نگار مي رسد

آب زنيد راه را هين که نگار مي رسد
مژده دهيد باغ را بوي بهار مي رسد
راه دهيد يار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار مي رسد
چاک شدست آسمان غلغله ايست در جهان
عنبر و مشک مي دمد سنجق يار مي رسد
رونق باغ مي رسد چشم و چراغ مي رسد
غم به کناره مي رود مه به کنار مي رسد
تير روانه مي رود سوي نشانه مي رود
ما چه نشسته ايم پس شه ز شکار مي رسد
باغ سلام مي کند سرو قيام مي کند
سبزه پياده مي رود غنچه سوار مي رسد
خلوتيان آسمان تا چه شراب مي خورند
روح خراب و مست شد عقل خمار مي رسد
چون برسي به کوي ما خامشي است خوي ما
زان که ز گفت و گوي ما گرد و غبار مي رسد