شماره ٥٤٨: چشم تو ناز مي کند ناز جهان تو را رسد

چشم تو ناز مي کند ناز جهان تو را رسد
حسن و نمک تو را بود ناز دگر که را رسد
چشم تو ناز مي کند لعل تو داد مي دهد
کشتن و حشر بندگان لاجرم از خدا رسد
چشم کشيد خنجري لعل نمود شکري
بو که ميان کش مکش هديه به آشنا رسد
سلطنتست و سروري خوبي و بنده پروري
و آنچ بگفت نايد آن کز تو به جان عطا رسد
نطق عطاردانه ام مستي بي کرانه ام
گر نبود ز خوان تو راتبه از کجا رسد
چرخ سجود مي کند خرقه کبود مي کند
چرخ زنان چو صوفيان چونک ز تو صلا رسد
جز تو خليفه خدا کيست بگو به دور ما
سجده کند ملک تو را چون ملک از سما رسد
دولت خاکيان نگر کز ملکند پاکتر
پرورش اين چنين بود کز بر شاه ما رسد
سر مکش از چنين سري کآيد تاج از آن سرش
کبر مکن بر آن کسي کز سوي کبريا رسد
نقد الست مي رسد دست به دست مي رسد
زود بکن بلي بلي ور نکني بلا رسد
من که خريده ويم پرده دريده ويم
رگ به رگ مرا از او لطف جدا جدا رسد
گر به تمام مستمي راز غمش بگفتمي
گفت تمام چون شکر زان مه خوش لقا رسد