شماره ٥٤٣: يار مرا مي نهلد تا که بخارم سر خود

يار مرا مي نهلد تا که بخارم سر خود
هيکل يارم که مرا مي فشرد در بر خود
گاه چو قطار شتر مي کشدم از پي خود
گاه مرا پيش کند شاه چو سرلشکر خود
گه چو نگينم به مزد تا که به من مهر نهد
گاه مرا حلقه کند دوزد او بر در خود
خون ببرد نطفه کند نطفه برد خلق کند
خلق کشد عقل کند فاش کند محشر خود
گاه براند به نيم همچو کبوتر ز وطن
گاه به صد لابه مرا خواند تا محضر خود
گاه چو کشتي بردم بر سر دريا به سفر
گاه مرا لنگ کند بندد بر لنگر خود
گاه مرا آب کند از پي پاکي طلبان
گاه مرا خار کند در ره بداختر خود
هشت بهشت ابدي منظر آن شاه نشد
تا چه خوش است اين دل من کو کندش منظر خود
من به شهادت نشدم مؤمن آن شاهد جان
مؤمنش آن گاه شدم که بشدم کافر خود
هر کي درآمد به صفش يافت امان از تلفش
تيغ بديدم به کفش سوختم آن اسپر خود
همپر جبريل بدم ششصد پر بود مرا
چونک رسيدم بر او تا چه کنم من پر خود
حارس آن گوهر جان بودم روزان و شبان
در تک درياي گهر فارغم از گوهر خود
چند صفت مي کنيش چونک نگنجد به صفت
بس کن تا من بروم بر سر شور و شر خود