شماره ٥٢٧: گر جان عاشق دم زند آتش در اين عالم زند

گر جان عاشق دم زند آتش در اين عالم زند
وين عالم بي اصل را چون ذره ها برهم زند
عالم همه دريا شود دريا ز هيبت لا شود
آدم نماند و آدمي گر خويش با آدم زند
دودي برآيد از فلک ني خلق ماند ني ملک
زان دود ناگه آتشي بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان ني کون ماند ني مکان
شوري درافتد در جهان، وين سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد
گه موج درياي عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشيد افتد در کمي از نور جان آدمي
کم پرس از نامحرمان آن جا که محرم کم زند
مريخ بگذارد نري دفتر بسوزد مشتري
مه را نماند زهره را تا پرده خرم زند
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل
زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند
ني قوس ماند ني قزح ني باده ماند ني قدح
ني عيش ماند ني فرح ني زخم بر مرهم زند
ني آب نقاشي کند ني باد فراشي کند
ني باغ خوش باشي کند ني ابر نيسان نم زند
ني درد ماند ني دوا ني خصم ماند ني گوا
ني ناي ماند ني نوا ني چنگ زير و بم زند
اسباب در باقي شود ساقي به خود ساقي شود
جان ربي الاعلي گود دل ربي الاعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل
تا نقش هاي بي بدل بر کسوه معلم زند
حق آتشي افروخته تا هر چه ناحق سوخته
آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشيد حق دل شرق او شرقي که هر دم برق او
بر پوره ادهم جهد بر عيسي مريم زند