شماره ٥٢٤: بي گاه شد بي گاه شد خورشيد اندر چاه شد

بي گاه شد بي گاه شد خورشيد اندر چاه شد
خورشيد جان عاشقان در خلوت الله شد
روزيست اندر شب نهان ترکي ميان هندوان
شب ترک تازي ها بکن کان ترک در خرگاه شد
گر بو بري زين روشني آتش به خواب اندرزني
کز شب روي و بندگي زهره حريف ماه شد
ما شب گريزان و دوان و اندر پي ما زنگيان
زيرا که ما برديم زر تا پاسبان آگاه شد
ما شب روي آموخته صد پاسبان را سوخته
رخ ها چو شمع افروخته کان بيذق ما شاه شد
اي شاد آن فرخ رخي کو رخ بدان رخ آورد
اي کر و فر آن دلي کو سوي آن دلخواه شد
آن کيست اندر راه دل کو را نباشد آه دل
کار آن کسي دارد که او غرقابه آن آه شد
چون غرق دريا مي شود درياش بر سر مي نهد
چون يوسف چاهي که او از چاه سوي جاه شد
گويند اصل آدمي خاکست و خاکي مي شود
کي خاک گردد آن کسي کو خاک اين درگاه شد
يک سان نمايد کشت ها تا وقت خرمن دررسد
نيميش مغز نغز شد وان نيم ديگر کاه شد