شماره ٥١٠: باز به بط گفت که صحرا خوشست

باز به بط گفت که صحرا خوشست
گفت شبت خوش که مرا جا خوشست
سر بنهم من که مرا سر خوشست
راه تو پيما که سرت ناخوشست
گر چه که تاريک بود مسکنم
در نظر يوسف زيبا خوشست
دوست چو در چاه بود چه خوشست
دوست چو بالاست به بالا خوشست
در بن دريا به تک آب تلخ
در طلب گوهر رعنا خوشست
بلبل نالنده به گلشن به دشت
طوطي گوينده شکرخا خوشست
تابش تسبيح فرشته ست و روح
کاين فلک نادره مينا خوشست
چونک خدا روفت دلت را ز حرص
رو به دل آور دل يکتا خوشست
از تو چو انداخت خدا رنج کار
رو به تماشا که تماشا خوشست
گفت تماشاي جهان عکس ماست
هم بر ما باش که با ما خوشست
عکس در آيينه اگر چه نکوست
ليک خود آن صورت احيا خوشست
زردي رو عکس رخ احمرست
بگذر از اين عکس که حمرا خوشست
نور خدايي ست که ذرات را
رقص کنان بي سر و بي پا خوشست
رقص در اين نور خرد کن کز او
تحت ثري تا به ثريا خوشست
ذره شدي بازمرو که مشو
صبر و وفا کن که وفاها خوشست
بس کن چون ديده ببين و مگو
ديده مجو ديده بينا خوشست
مفخر تبريز شهم شمس دين
با همه فرخنده و تنها خوشست