شماره ٥٠٨: شير خدا بند گسستن گرفت

شير خدا بند گسستن گرفت
ساقي جان شيشه شکستن گرفت
دزد دلم گشت گرفتار يار
دزد مرا دست ببستن گرفت
دوش چه شب بود که در نيم شب
برق ز رخسار تو جستن گرفت
عشق تو آورد شراب و کباب
عقل به يک گوشه نشستن گرفت
ساغر مي قهقهه آغاز کرد
خابيه خونابه گرستن گرفت
در دل خم باده چو انداخت تير
بال و پر غصه گسستن گرفت
پير خرد ديد که سرده توي
دست ز مستان تو شستن گرفت
طفل دلم را به کرم شير ده
چون سر پستان تو جستن گرفت
جان من از شير تو شد شيرگير
وز سگي نفس برستن گرفت
ساقي باقي چو به جان باده داد
عمر ابد يافت و بزستن گرفت
بيش مگو راز که دلبر به خشم
جانب من کژ نگرستن گرفت