شماره ٥٠٧: کيست که او بنده راي تو نيست

کيست که او بنده راي تو نيست
کيست که او مست لقاي تو نيست
غصه کشي کو که ز خوف تو نيست
يا طربي کان ز رجاي تو نيست
بخل کفي کو که ز قبض تو نيست
يا کرمي کان ز عطاي تو نيست
لعل لبي کو که ز کان تو نيست
محتشمي کو که گداي تو نيست
متصل اوصاف تو با جان ها
يک رگ بي بند و گشاي تو نيست
هر دو جهان چون دو کف و تو چو جان
کف چه دهد کان ز سخاي تو نيست
چشم کي ديدست در اين باغ کون
رقص گلي کان ز هواي تو نيست
غافل ناله کند از جور خلق
خلق بجز شبه عصاي تو نيست
جنبش اين جمله عصاها ز توست
هر يک جز درد و دواي تو نيست
زخم معلم زند آن چوب کيست
کيست که او بند قضاي تو نيست
همچو سگان چوب تو را مي گزند
در سرشان فهم جزاي تو نيست
دفع بلاي تن و آزار خلق
جز به مناجات و ثناي تو نيست
بشکني اين چوب نه چوبش کمست
دفع دو سه چوب رهاي تو نيست
صاحب حوت از غم امت گريخت
جان به کجا برد که جاي تو نيست
بس کن وز محنت يونس بترس
با قدر استيزه به پاي تو نيست