شماره ٤٩٢: ز دام چند بپرسي و دانه را چه شدست

ز دام چند بپرسي و دانه را چه شدست
به بام چند برآيي و خانه را چه شدست
فسرده چند نشيني ميان هستي خويش
تنور آتش عشق و زبانه را چه شدست
بگرد آتش عشقش ز دور مي گردي
اگر تو نقره صافي ميانه را چه شدست
ز دردي غم و انديشه سير چون نشوي
جمال يار و شراب مغانه را چه شدست
اگر چه سرد وجوديت گرم درپيچيد
به ره کنش به بهانه بهانه را چه شدست
شکايت ار ز زمانه کند بگو تو برو
زمانه بي تو خوشست و زمانه را چه شدست
درخت وار چرا شاخ شاخ وسوسه اي
يگانه باش چو بيخ و يگانه را چه شدست
در آن ختن که در او شخص هست و صورت نيست
مگو فلان چه کس است و فلانه را چه شدست
نشان عشق شد اين دل ز شمس تبريزي
ببين ز دولت عشقش نشانه را چه شدست