شماره ٤٩٠: مرا چو زندگي از ياد روي چون مه توست

مرا چو زندگي از ياد روي چون مه توست
هميشه سجده گهم آستان خرگه توست
به هر شبي کشدم تا به روز زنده کند
نواي آن سگ کو پاسبان درگه توست
ز پيش آب و گل من بديد روح تو را
خرد بگفت که سجده کنش که او شه توست
سجود کرد و در آن سجده ماند تا به ابد
نهاده روي بر آن خاک خوش که او ره توست
چه باشدت اگر اين شوره خاک را که منم
به نعل بازنوازي که آن گذرگه توست
ايا دو ديده تبريز شمس دين به حق
تو کهرباي دلي دل به عاشقي که توست