شماره ٤٨٣: هر آنک از سبب وحشت غمي تنهاست

هر آنک از سبب وحشت غمي تنهاست
بدانک خصم دلست و مراقب تن هاست
به چنگ و تنتن اين تن نهاده اي گوشي
تن تو توده خاکست و دمدمه ش چو هواست
هواي نفس تو همچون هواي گردانگيز
عدو ديده و بيناييست و خصم ضياست
تويي مگر مگس اين مطاعم عسلين
که زامقلو تو را درد و زانقلوه عناست
در آن زمان که در اين دوغ مي فتي چو مگس
عجب که توبه و عقل و رأيت تو کجاست
به عهد و توبه چرا چون فتيله مي پيچي
که عهد تو چو چراغي رهين هر نکباست
بگو به يوسف يعقوب هجر را درياب
که بي ز پيرهن نصرت تو حبس عماست
چو گوشت پاره ضريريست مانده بر جايي
چو مرده اي ست ضرير و عقيله احياست
به جاي دارو او خاک مي زند در چشم
بدان گمان که مگر سرمه است و خاک و دواست
چو لا تعاف من الکافرين ديارا
دعاي نوح نبيست و او مجاب دعاست
هميشه کشتي احمق غريق طوفان ست
که زشت صنعت و مبغوض گوهر و رسواست
اگر چه بحر کرم موج مي زند هر سو
به حکم عدل خبيثات مر خبيثين راست
قفا همي خور و اندرمکش کلا گردن
چنان گلو که تو داري سزاي صفع و قفاست
گلو گشاده چو فرج فراخ ماده خران
که کير خر نرهد زو چو پيش او برخاست
بخور تو اي سگ گرگين شکنبه و سرگين
شکمبه و دهن سگ بلي سزا به سزاست
بيا بخور خر مرده سگ شکار نه اي
ز پوز و ز شکم و طلعت تو خود پيداست
سگ محله و بازار صيد کي گيرد
مقام صيد سر کوه و بيشه و صحراست
رها کن اين همه را نام يار و دلبر گو
که زشت ها که بدو دررسد همه زيباست
که کيمياست پناه وي و تعلق او
مصرف همه ذرات اسفل و اعلاست
نهان کند دو جهان را درون يک ذره
که از تصرف او عقل گول و نابيناست
بدانک زيرکي عقل جمله دهليزيست
اگر به علم فلاطون بود برون سراست
جنون عشق به از صد هزار گردون عقل
که عقل دعوي سر کرد و عشق بي سر و پاست
هر آنک سر بودش بيم سر همش باشد
حريف بيم نباشد هر آنک شير وغاست
رود درونه سم الخياط رشته عشق
که سر ندارد و بي سر مجرد و يکتاست
قلاوزي کندش سوزن و روان کندش
که تا وصال ببخشد به پاره ها که جداست
حديث سوزن و رشته بهل که باريکست
حديث موسي جان کن که با يد بيضاست
حديث قصه آن بحر خوشدلي ها گو
که قطره قطره او مايه دو صد درياست
چو کاسه بر سر بحري و بي خبر از بحر
ببين ز موج تو را هر نفس چه گردشهاست