شماره ٤٨١: چه گوهري تو که کس را به کف بهاي تو نيست

چه گوهري تو که کس را به کف بهاي تو نيست
جهان چه دارد در کف که آن عطاي تو نيست
سزاي آنک زيد بي رخ تو زين بترست
سزاي بنده مده گر چه او سزاي تو نيست
نثار خاک تو خواهم به هر دمي دل و جان
که خاک بر سر جاني که خاک پاي تو نيست
مبارکست هواي تو بر همه مرغان
چه نامبارک مرغي که در هواي تو نيست
ميان موج حوادث هر آنک استادست
به آشنا نرهد چونک آشناي تو نيست
بقا ندارد عالم وگر بقا دارد
فناش گير چو او محرم بقاي تو نيست
چه فرخست رخي کو شهيت را ماتست
چه خوش لقا بود آن کس که بي لقاي تو نيست
ز زخم تو نگريزم که سخت خام بود
دلي که سوخته آتش بلاي تو نيست
دلي که نيست نشد روي در مکان دارد
ز لامکانش براني که رو که جاي تو نيست
کرانه نيست ثنا و ثناگران تو را
کدام ذره که سرگشته ثناي تو نيست
نظير آنک نظامي به نظم مي گويد
جفا مکن که مرا طاقت جفاي تو نيست